دوست من
عارف جهش عارف جهش

دوست من ؛  نمی دانی چقدراین اتاقم را دوست دارم . نمی دانی چقدر آرام و زیبا است وقتی  درش را می بندم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم . بیرون پنجره اتفاق مهمی نمی افتد اما برای زیبا بودن به اتفاق مهم احتیاجی نیست  . سکوتی که گاهی با صدای موتر ها یا شاید گنجشک ها شکسته شود می تواند هر چیزی را زیبا نشان دهد . زمستان ها وقتی دلم می گیرد یک چوکی را جلوی پنجره می گذارم و می نشینم سقوط برف را از اوج آسمان  نگاه می کنم . یا رد پاهای بی پایان را روی خیابان ها دنبال می کنم تا جایی که چشم هایم اجازه دهند . شب های زمستان آسمان رنگ زمین و زمین رنگ آسمان بهار را به خود می گیرد . و همین برای من خیلی جالب است .

 تابستان ها پنجره ی اتاقم همه ی نور ها را دعوت می کند تا هنگام  تولد دوباره ی خورشید را با هم جشن بگیریم . عصر ها هوای سردی  که از شهری سوخته می گذرد از راه پنجره خود را در اتاقم جا می دهد و بر سر و روی عرق کرده ام می نشیند و انگار مرا نوازش می کند . پاییز که می شود اتاقم هم مثل همه ی دنیا طلایی می شود چون یک درخت سیب کنار پنجره است . هر روز برگ های ریخته شده را  می شمارم اما نمی توانم قانونی برای فنا پیدا کنم.

اما وقتی که بهار می رسد ، پنجره ی اتاق مرا با باران پیوند می دهد . دنیای تمیز اطراف را به من نشان می دهد و مرا می خنداند . نیمشب که می شود . همه که می خوابند . کنار پنجره پنهان می شوم و به آهستگی آرام آرام صدای زیبای باران را می شنوم . و در فکر فرو می روم . افکاری نه برای فردا و نه برای دیروز و شاید نه برای امروز . تیک تیک تیک ، همین کافی است تا فکری بزرگ بوجود بیاید و تیک تیک تیک ، همین کافی است تا فراموش شود .

دوست من ؛  نمی دانی آن شب ها چه فکر هایی که  از سرم نمی گذشت . یاد آن روز هایی می افتادم که با هم به دنبال خدا رفته بودیم . یاد وقتی می افتادم که خدا را دیدیم یاد خنده هایش می افتادم . یاد لبخند زیبایش یاد مهربانی اش یاد هدیه هایش یاد عیدی هایش می افتادم . یاد خنده های بی پایانمان به مردمی که آسمان را به دنبال خدا می گشتند . در حالی که خدا پیش ما بود . یادت است وقتی خدا را اولین بار دیدیم نماز چه مزه ای داشت .

دوست من ؛  نمی دانی چقدر زمزمهای آرام آرام باران زیبا است از همه چیز سخن می گوید از خدا از من از تو از آب . وقتی بینی ام را روی پنجره ی خیس اتاق می گذارم بوی ایمان را احساس می کنم . بوی ایمان را ، یادت ه است وقتی ایمان را دیدم . روی بالاترین شاخه ی درخت سیبی بود . انگار فراموشش کرده بودند . یادت است ما بالا رفتیم و بالا رفتیم . تا به منزل گاه ایمان رسیدیم . آن وقت بود که دست هایمان به سوی تجلی نور خدا پر زد و ایمان را چیدیم . ایمان خوشبو بود ، ایمان مزه ی ایمان می داد . ایمان مزه ی رویا می داد . ایمان مانند یک چوب دستی بود . وقتی برای یافتن خدا از کوه ها بالا می رفتیم به ما کمک می کرد .

دوست من ؛  نمی دانی نماز زیر باران چقدر زیبا است . آن قدر زیبا است که می خواهم در آغوشش بگیرم . قطره ها هم با من سلام می گویند . رنگ تنهایی ، رنگ غم ؛ رنگ بی رنگی است . زندگی هم رنگ باران است . وقتی زیر باران نماز می خوانی خدا هم پاسخ می دهد . نماز زیر قطره ها ، زیر باران ، زیر طوفان ها مانند فریاد زدن های ما در کوهستان ها است . یادت است  وقتی خدارا صدا می زدیم  پاسخ می داد . یادت است نادان هایی که همراه ما بودند می گفتند این طبیعیست . یادت است آن ها  برگشتند و ما همدیگر را یافتیم . و خدا را هم ، خندان .

 ما نادان ها را می دیدیم که از دره ها پایین می رفتند و خدا هم با آن ها بود . و آن ها هم خدا را یافته بودند . اما مانند ما آرامش را پیدا نکرده بودند . آن ها هنوز در جستجو ، بیابان ها و لای سنگ ها  را دنبال خدا می گردند و خدا را می یابند اما نمی بینند .

دوست من ؛  نمی دانی اتاقم را چقدر دوست دارم . چون زندگی من است . من همسایه ای داشتم که اتاقش اندازه ی اتاق من بود . ما با هم به کوهنوردی می رفتیم . او می گفت اتاقم محدود است . زندگی باید پرواز کند . اتاقم یک قفس است . من یک پرنده ام . آدم باید آزاد باشد . اما یک روز او را دیدم که پرده ی اتاقش را کشیده بود . زمستان که رسید او را دیدم که نایلونی را بر پنجره اش می چسباند . یک شب او به خانه ی من آمد . او را در تماشای برف ها مهمان کردم . اما او برف ها را نگاه نمی کرد . در جستجوی چیزی آن سوی برف بود شاید به  دنبال خدایش بود در حالی که خدا را در برف ها می توانست ببیند.

هستند مردمی  مانند قومی که مردی را به جرم دشنام دادن به خورشید زندانی کرده اند . در حالی که هنوز خورشید از پنجره ی زندان به دنبالش می رود و سهم او را هم از زندگی می دهد . هستند مردمانی که می خواهند جهان را اصلاح کنند در حالی که هنوز خودشان را اصلاح نکرده اند . هستند کسانی که به خود اجازه می دهند چیزی را زشت بدانند در حالی که هنوز زیبایی را نشناخته اند .

من از تو می خواهم مانند آنان  سخن هایم را گوش نکنی و سعی کنی همان چیزی را که می خواهم بگویم بشنوی . حرف های من مهم نیستند ، اصلاً من چیزی را نمی دانم که در این نوشته ها بیاورم ، تنها تویی که می توانی از این نوشته ها چیزی را دریابی و من نمی خواهم که تو را اصلاح کنم ، چون من خود نیز اصلاح نشده ام . تنها می خواهم با تو زیبایی هایی که با هم می بینیم را در میان بگذارم . پس تو هم زیبا ببین .

می دانی دوست من ؛  ، ایمان را کجا می توان یافت . ایمان آن جائیست که برای رفتن به آنجا راهنمایی لازم نداری . چون ایمان در وجود تو است و تو خود بهتر از هر کس می توانی در درون خود ایمان را بیابی . ایمان همان جایی است که زیبایی را از تو می خواهد . خانه ی ایمان آن جایی است که خوبی از آن می آید .

پس دوست من ؛  بیا تا ایمان بیاوریم به زیبایی به خدا به باران و نجوای قطره ها و اعماق دانش و مستی و خیال . بیا تا همیشه بر سر مرز ها راه برویم . مرزی میان دو کشتگاه . نه بین خوب و بد نه بین زیبا و زشت .

فکر نکن که شیطان مظهر بدی است و خدا در مقابل او ایستاده . نه ، خدا زیبایی است و شیطان هم یک فرشته است که  ما را به خوبی های کم ارزشتر می خواند . و تو نیز به دنبال زیبایی ها ...

 بیا با هم رخت هایمان را در بیاوریم و در دریای زیبایی شنا کنیم . بیا تا در زیبایی غرق شویم . همه چیز زیبایی است ، همه چیز خوبی است . هرگز نگو زشتی هم وجود دارد چون اگر در زشت ترین چیز ها هم نگاه کنی زیبایی را در آن ها می بینی . همه چیز را خدا آفریده پس چه گونه چیزی می تواند بد باشد . بد تنها یک لفظ است . خوب هم همینطور . و حقیقت خدا است و خدا زیبایی است و خدا خوبی است .

من زیبایی هایی را می شناسم و همیشه به دنبال آن ها هستم  . گاهی پشت پنجره گاهی در خیابان ها گاهی در صحرا گاهی در میان میوه ها گاهی در باغچه گاهی در آسمان و گاهی در کتاب ریاضی و در خیلی جاهای دیگر و تنها یک زشتی را می شناسم و تنها آرزوی من دوری از آن است  و آن  نشناختن خوبی هاست. و آن دور انداختن خوبی هاست و آن استفاده نادرست از خوبی است . نادان فکر می کند بدی در دروغ است اما بدی در استفاده ی از دروغ است . نادان فکر می کند گناه در شراب است اما گناه در بدمستی و در نادانی است .  باز هم می گویم همه چیز خوبی است .

نه نه  نباید با فلسفه بافی نگاهی نادرست را از اطراف بوجود آوریم . اگر خواستی اطرافت را درست ببینی اصلاً به طرف فلسفه نرو . فلسفه برای این بوجود آمد تا پیچیدگی ها را حل کند اما خودش هم پیچیده شد . برای این که نگاهت را اصلاح کنی تنها چشم هایت را پاک کن ، تنها نگاه های نادرستت را دور بریز . به عمق وجودت رجوع کن . به آغازت به جایی که ایمان را در آن یافتیم . بدی چیزی است که تو را می آزارد و خوبی چیزی است که به تو آرامش می دهد . همین و بس . فقط ، برای یافتن خوبی و بدی باید دور اندیش هم بود . فقط لذت آنی را در نظر نگیر و نگذار  سختی های پیش رویت تو را بترسانند . با این حال من فکر می کنم که نباید آینده خیلی هم در زندگی ات تأثیر بگذارد . تاریخ دان ها با گذشته ها سر و کار دارند و بالاخره هم در گذشته ها جا می مانند و دور اندیش ها هم به بالای سرشان نگاه می کنند و از چاله های زیر پایشان غافلند . باز هم می گویم بیا تا از میان مرز ها برویم . من هم دیگر فلسفه بافی نمی کنم .

یادت هست دوست من ، روزگاری بود  که به سوی آسمان دعا می کردیم ، و طلب بخشش می کردیم به خاطر گناهانی که با اختیار انجام می دادیم . یک روز وقتی دعایم تمام شد یک گوشه نشستم و با خودم گفتم چرا من چیز های ناچیز را از خدا در خواست می کنم . با خودم گفتم بهتر است همیشه دعا کنم و بخواهم که آن چیزی که خوب است را به من بدهد . اما بعد که فکر کردم دیدم تا به حال هم غیر از این نبوده . پس چرا باید از خدا چیزی را بخواهم که به من می دهد .

اما حالا می دانم که  دعا هم یکی از آن چیز های خوب است . هرچه بیشتر دعا کنی بیشتر از آن بهره برده ای . راستی ، من شیوه ی درست دعا را یاد گرفته ام . دعا کردن کاری نیست که با نیت قبلی انجام شود . بلکه یک احساس است . مانند احساس گرسنگی . اگر وجودت را از گرد و خاکی که خودت رویش نشانده ای پاک کنی می بینی هر وقت آرامشت  کم شود . دعا خود به خود به کار می افتد  نه با زبان بلکه با همه وجودت .

هستند کسانی که فکر می کنند دنیا مکان سختی است . می گویند انسان باید رنج بکشد تا در دنیای آخرت رستگار شود . بعضی ها کمی میانه رو تر هستند و فکر می کنند که شادی زیاد موجب از دست رفتن آخرت می شود . اما من تند روانه می گویم . بین لذت های دنیا و رستگاری در آخرت هیچ رابطه ای وجود ندارد . چگونه می توان تصور کرد که خدا چیزی  را در جهان منع کرده باشد و در آخرت آن را مایه ی رستگاری دانسته باشد . البته منطق خیلی راحت می تواند برای رد این حرف دلیلی جور کند اما ما پیمان بستیم که از منطق حرفی به میان نیاوریم .

شادی رستگاری انسان است و لذات روش رسیدن به شادی . این ساده ترین رابطه ی غیر منطقی ممکن است .

کسی از من پرسید دلیلت برای زندگی چیست ؟ گفتم لذت بردن . و این یکی از چند سخنی بود که هرگز از گفتنش پشیمان نشده ام . اما الان حرف خودم را بهتر می فهمم . من زنده ام چون هدف از آفرینش من زندگی بوده ، عشق بوده . خدا مرا خیلی خوب می شناسد پس برای آزمایش کردنم مرا به این جهان نفرستاده است . برای این مرا آفریده تا زندگی کنم  و زندگی هم سرزندگی می خواهد نه دلمردگی.

 

 

 

 


October 15th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي